تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 20:43 | نویسنده : باران

                                                            اولین روز دبستان بازگردد

کودکی ها شاد و خندان بازگردد

بازگرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

درس پندآموز روباه و خروس

روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است

سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود 

فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید

ریزعلی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا میشدیم

ما پر از تصمیم کبری میشدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود

برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید

باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج کار

بچه های جامه دار وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد

کودکان کوچه اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک میشدیم

لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت بخیر

یاد درس آب بابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من

بازگرد این مشقها را خط بزن

                    

                                                 



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 20:36 | نویسنده : باران

              



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 20:18 | نویسنده : باران

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا ، بر شانه های صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت : عزیزتر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که ، تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم؟

گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنه قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راه من گذاشت بودی؟

گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ، که ای عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی، آخر تو بنده ی من بودی چاره ای جز نزول درد که تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

 گفت : اول بار که گفتی خدا، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم . تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر. من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.

 

                    گفتم : خدایا دوستت دارم... 

                     

 



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 19:8 | نویسنده : باران

                                                

 

 زنگ بزنی آژانس بین المللی انرژی اتمی، بگی ماشین می خوام!

آخر شبا رفتگرا سوار جاروهاشون بشن برن خونه!

موهات "فر" باشه، روش پیتزا بپزی!

خانواده مذهبی باشه، اسم دخترو بذارهن سیندرالله!

شب خواب ببینی که 1 ماه داری میری سرکار، صبح که بیدار شدی حقوقشو بگیری!

پشه ها به جای اینکه خونمون رو بمکن، میومدن چربی های اضافه ی بدنمون رو می مکیدن!

ماهی از آب در بیاد تو ساحل سیگارشو بکشه برگرده تو آب!

همسر دلخواهت رو از بین گزینه های موجود دانلود کنی!

بوق زدن ممنوع باشه، ماشینتو بذاری رو ویبره!

هر پشه ای وارد خونه ات میشه در جا تبدیل بشه به یه تراول 50 تومنی!

سایه ات سفید باشه!

تو گوگل سرچ می کنی"نیمه ی گمشده ی من" عکساشو واست می آورد، راحت پیداش می کردی!

شامپو ضد شوره بخوری، دلشوره هات تموم بشه!

درخت خرما و گردو رو پیوند بزنی، خرما گردویی بده!

رگ قلبت بگیره به جای اینکه بالون بزنن، پاراگلایدر بزنن!

واسه کاردستی مدرسه، یه ساختمون هشت طبقه ی 32 واحدی اسکلت فلزی ببری!

یه دختر رو برات نشون کنن، با سنگ بزنیش!

بری مکه به جای سنگ زدن به شیطون یه چاقو در بیاری بکنی تو شکمش، خیال همه رو راحت کنی!

چشم و قلب و مغزمون یه جلسه تشکیل بدن، تکلیفشونو با ما روشن کنن! 

 

                                             



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 15:21 | نویسنده : باران

 لاک پشتها وقتی عاشق میشن...

               تحمل درد عاشقی واسشون راحت تره...

                                چون......................

                                             عشقشون آروم آروم ترکشون می کنه...

 

                    

                                            



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 14:38 | نویسنده : باران

می نویسم از تو برای تو و دور از تو...

بدون هراس از خوانده شدن...

بگذار همه بدانند...

می نویسم برای تو...

برای تویی که بودنت را... 

نه چشمانم می بیند...

و نه گوشهایم می شنود...

و نه دستانم لمس می کند...

تنها با عشقی صادقانه...

با دلم احساست می کنم.......

                                                 



تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, | 22:56 | نویسنده : باران

خداوند آدم را آفریده بود. نگاهش کرد، آدم هنوز چیزی برای گفتن نداشت هنوز خود را نشناخته بود. خدا به او گفت: آفرین بر این خلقت... او شاهکار است آدم را می گفت، تو که قصه اش را شنیده ای، نه؟؟

خداوند گفت: من کسی را می خواهم که مثل باقی مخلوقاتم نباشد، به من نزدیک باشد آنقدر که در آغوشش بگیرم... به او ببالم.

او که خواهد بود؟؟خوش به حالش.... این را فرشتگان می گفتند!

نزدیک من آمددر گوشم نجوایی کرد و گفت: آن آفریده تویی!!

من؟ آدم؟ من که جز خاک چیزی نیستم.....

گفت: آری هنوز نیستی...

گرمایی احساس کردم، انگار دستی بر سرم کشیده شد، حس دیگری داشتم، شاد بودم، پر از شوق، پر از شور.....

پرسیدم این چه بود؟ خدا گفت در او ببین...

در او؟؟ جز من وتو که کسی اینجا نیست!!!!

گفت پس دست چه کسی در دست توست؟؟؟

وای.... من تا بحال او را ندیده بودم. او چقدر شبیه من است؟؟!! انگار که او با من آفریده شده! چه چشمهایی دارد!!در آن راضی نهفته است..... انگار گرانبهاترین چیزیست که تا بحال دیده ام! راستی چقدر آشناست برایم...

خداي من ؛ آن تو هستي در او؟ تو در او چه مي كني؟!!!

چگونه او انقدر لايق بوده كه تو در او تجلي كني؟

خداوند گفت:حرفي نزن... اين را تو مي داني؛من و او....فقط ما سه تا....

پرسيدم ولي چگونه؟چرا تا بحال اين حس را نداشتم؟ چرا تا بحال او را نديده بودم؟ چرا من انقدر لايق نبودم؟

خداوند به او گفت: تو بگو.....بگو كه كيستي؛ بگو كيستي كه دست در دست ادم داري؛ بگو كه چرا دستهايش را گرفتی؟؟

گفت: من همدمش هستم...سرپناهش؛ و او تكيه گاه من است...قرار است تا قيامت با هم باشيم. تو از خود در ما دميدي و ما را جان بخشيدي و لايقمان كردي براي عاشق شدن و عاشق بودن اين اولين كلماتي بود كه از او مي شنيدم؛ صدايش آرامش بخش بود...آرامم مي كرد ...قلبم را نوراني مي کرد.

آنگاه خداوند به من گفت: دوستش بدار؛ عاشقش باش؛عاشقانه نگاهش كن و عاشقانه صدايش كن..... چون او لايق است براي اينگونه عاشق شدن او دردهايت را آرام خواهد كرد؛ او قلب تنهايت را ياور است....او عاشق است....

                          



تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, | 22:1 | نویسنده : باران

 گاهی دست "خودم" را می گیرم، می برم هواخوری 

"یاد" تو هم که همه جا با من است

"تنهایی" هم که پا به پایم میدود...

میبینی؟؟؟؟

وقتی که نیستی هم، جمعمان جمع است!!!!

 



تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, | 17:54 | نویسنده : باران

 هیچ زمان  دل به کسی نبند، چون این دنیا اینقدر کوچیکه که دو تا دل کنار هم جا نمیشه! و اگر دل بستی، هیچوقت ازش جدا نشو چون این دنیا اینقدر بزرگه که دیگه پیداش نمیکنی....

برای خودت زندگی کن! کسی که تو را دوست داشته باشد، با تو می ماند.، برای داشتنت می جنگد، اما اگر دوستت نداشته باشد به هر بهانه ای می رود....

معلم برای سفید بودن برگ نقاشیم، تنبیهم کرد و" همه " به من خندیدند! اما من خدایی را کشیده بودم که " همه " می گفتند دیدنی نیست....

گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت که تو رو فقط واسه خودت بخواد، که وقتی تو اوج تنهایی هستی، با چشماش بهت بگه: "هستم تا تهش"...

به یه جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود می رنجه، زود میره، زود هم برمی گرده، اما اونی که دیر می رنجه، دیر میره، اما دیگه بر نمیگرده....

تو را به رخ تمام شقایق ها می کشم و می گویم: تا گل من هست زندگی باید کرد.....

هرگز چشمانت را برای کسی که معنی چشمانت را نمی فهمد گریان نکن...

باران تکراری نمی شود هر وقت بیاید دوست داشتنی ست، تو برای من "بارانی"....

تنهایی یعنی: اینقدر یه خاطره رو مرور کنی، که نخ نما بشه...

 این که هر بار سرت با یکی گرم باشه دلیل بر ارزشت نیست، آنقدر بی ارزشی که خیلی ها اندازه تو هستند.....

آنقدر ها هم که می گویند دنیا تاریک نیست، می توان شمعی روشن کرد و در مقابل خورشید ایستاد....

سختی تنهایی را وقتی فهمیدم که دیدم مترسک به کلاغ میگه: هر چی دوست داری نوکم بزن ولی تنهام نذار....

در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب....

((هست)) را اگر قدر ندانی می شود((بود)) و چه تلخ است ((هستی)) که ((بود)) شود و ((دارمی)) که

((داشتم))...

                                                           

                                                                   

                                               

                          

     



تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, | 15:45 | نویسنده : باران

  .......زندگی.......

 

زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری با شکوه از مهربانی، محبت، عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم.

تا وقتی سرت را بالا می گیری توی آسمان شب نگاهت به جای دیدن ماه به طرف ستاره ها کشیده می شه. هزاران ستاره. کدامین ستاره به تو چشمک می زند؟ ستاره کم نور یا ستاره ای پرفروغ؟؟!! دنبال ستاره ای باش که چشمکش تنها برای توست و تنها برای تو نور می تاباند.

از چشمک های ممتد و پیاپی ستاره های بزرگ و نورانی بپرهیز، آن ستاره به همه می نگرد و همه به آن می نگرد...

            

                            

                                          

 



تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, | 14:45 | نویسنده : باران

                    

 

عطر انتظار

 

گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام دری به روی انتظار تا بگویمت هنوز همبه آن صدای آشنا امید بسته ام.

ای تو صاحب زمان! ای تو صاحب زمین ! دل جدا زیاد توآشیانه ای خراب و بی صفاست. یاد سبز و روح بخش تو ، یاد لطف بی نهایت خداست. کوچه باغ سینه ام ای گل محمدی به عطر نامت آسناست. آنکه در پی تو نیست کیست؟ آنکه بی بهانه ی تو زنده است در کجاست؟

ای کرامت وجود! باد غربتی که می وزد به کوچه های بی تو، بوی مرگ می دهدبوی خستگی، فسردگی کوچه ها در انتظار یک نسیم روح بخش، یک پیام آشنا و دلنواز سینه را گشوده اند. کوچه های ما همیشه عاشق تو بوده اند.

ای کبوتر دلم هوایی محبتت! سینه ام آشنای نعمت غم است، گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است.از درون سینه ام ناله های مرغ خسته ای به گوش می رسد. بالهای زخمی ام نیازمند مرهم است.

صبحگاه جمعه ها آفتاب یاد تو ز ندبه های ما طلوع می کند.آنکه شب پس از دعابا سرود اشتیاق و نغمه امیدبا دلی سفید خواب رفته است، روز را به شوق دیدنت شروع می کند. ای تو معنی امید و آرزو! ای برای انتظار عاشقانه آبرو! عشق های پاک در میان خنده هاو گریه های عاشقان پیش عصمت الهی ات خضوع می کند.

ای بهانه ای برای زیستن! اشتیاق همچو سبزه بهاره هر طرف دمیده است.جمکران جلوه ای از انتظار و شوق ماست.ای بهار جاودان! ای بهار آفرین! ما در انتظار توییم، ای امید آخرین!

ای عزیز دل پناه شیعیان! ای فروغ جاودان!سایه ی بلند نام و یاد تو از سر و سرای عاشقان بی قرار کم مباد.قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد...



تاريخ : دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, | 22:33 | نویسنده : باران

                     



تاريخ : دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, | 22:18 | نویسنده : باران

ای صمیمی ، ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی

"دیدنت" حتی از دور

آب بر آتش دل می پاشد

آنقدر تشنه ی دیدار توام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من به نگاهی از دور

طفلکی می سازد

ای قدیمی ، ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم

من صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سرسبزی توست

دایم از خنده، لبانت لبریز

دامنت پرگل باد



تاريخ : دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:باران, دوست می دارم, | 13:17 | نویسنده : باران

باز باران می بارد...

تو نیستی...

اما من...

هنوز هم باران را مثل تو دوست می دارم...



تاريخ : دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, | 12:3 | نویسنده : باران

  من از خدا خواستم که پلیدی هایم را بزدا!

خدا گفت: نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که نو در برابرشان پایداری کنی.

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد!  

خدا گفت: نه

روح تو  کامل است و بدنت موقتی ست.

من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد!

خدا گفت: نه

شکیبایی بر اثر سختی ها به دست می آید، شکیبایی دادنی نیست بلکه به دست آوردنیست .

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد!

خدا گفت: نه

من به تو برکت  می دهم ، خوشبختی به خودت بستگی دارد.

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد!

خدا گفت: نه

درد ورنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر می سازد.

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد!

خدا گفت: نه

تو خودت باید رشد کنی ، ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.

من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید!

خدا گفت: نه

من به نو زندگی می بخشم تا تو از همه ی آن چیزها لذت ببری.

من از خدا خواستم تا به من کمک کنم تا دیگران را همانطور که او دوست دارد، دوست داشته باشم!

خدا گفت: سرانجام مطلب را گرفتی...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, | 23:48 | نویسنده : باران